کوچ سرخ
خانه ها می کشند خمیازه روز بی حوصله کسل تبدار کوچه ها بی تفاوت و بن بست شهر قهر است با خودش انگار دکه روزنامه آشفته تیتر های درشت و ناهمگون خبر انفجار مدرسه ای ذیل طرز تهیه معجون درد نان درد جیب درد شکم دردهای حقیر و تکراری می شود باز صبح اول صبح در نگاه مخاطبان جاری می زند دم مسافر تاکسی از نمردن ز ترس بی کفنی چرم اصل است کیف در دستش و به پا کرده کفش n تومنی چشم ها بند عینک دودی گوش ها در اسارت هدفون روح معصوم و پاک صورت ها زیر آوار رنگ ها مدفون هر طرف لشگر مغازه به صف زیورآلات، کیف و کفش و لباس می خورد زخم تازه ای ایمان در هجوم سپاه ژست و کلاس گرچه زخمی هنوز پیروز است در تو ایمان، قسم به صبح سپید تا به دیوار سنگی ات پیداست انعکاس نگاه سرخ شهید تو نمردی و زنده ای که هنوز می دهد مسجدت صدای اذان دمی از لاک خود بیا بیرون با خودت آشتی بکن تهران در چنگ بادی زیر باران آخرین برگ بر شاخه می لرزی هراسان آخرین برگ همسایه هایت یک به یک رفتند از اینجا تنها شدی در دست طوفان آخرین برگ ته مانده جانی مانده در رگ برگ هایت امروز اگر می جنگی اینسان آخرین برگ فردا ولی با یک نسیم نرم و نازک می افتی از این شاخه آسان آخرین برگ جان می دهی وقت عبور رهگذرها از امتداد این خیابان آخرین برگ زخم تو را از یاد خواهد برد شاخه با مرهم سبز بهاران آخرین برگ حالا که طوفان است دل از شاخه برگیر همراه با باد شتابان آخرین برگ شاید بیافتی پیش پای شاعری که گشته است شعر از او گریزان آخرین برگ در دفترش تصویر شعری تازه باشی در آخرین ماه زمستان آخرین برگ دلم گرفته شبیه غروب زخمی پاییز از این دقایق برفی سکوت وهم برانگیز درخت بی بر و بار از نهیب باد هراسان و شاخه های ترش می خورد به پنجره یکریز به قاب پنجره ام آه رود یخ زده پیداست که خفته در دل دشت سپید دلهره آمیز چه آمده است به روز تو ای همیشه خروشان که بسته ای به زمین دل به این دیار غم انگیز تویی شکار زمستان که خفته ای به دل برف و صف کشیده به دورت کلاغ و زاغ و شب آویز بهار آمدم اینجا بنفشه بود و پرستو تو می دویدی و دشتی از اشتیاق تو لبریز چگونه من بپذیرم شبیه سنگ شدن را از آن عبور مکرر از آن خروش دل انگیز دوباره آمده بودم که از تو شور بگیرم کجاست جوش و خروشت غرور یخ زده برخیز بهار کاش بیاید تو جان تازه بگیری و زین توهم برفی به خود بیایی و من نیز چیستیم ادعای مفت حرف ساده ای که می توان همیشه گفت دردهای ناتمام ناله های خودپسند بادوام نقد غیر خویشتن به چشممان وجود خیر پست پست بسته پای خویش بسته دست بزدل و حقیر گوشمان میان حرف دیگران اسیر غرق منجلاب چشممان به آسمان به آب ناب 1384 از پشت شیشه های تو پیداست تصویر روشن نوه هایش با قاب تو عجین شده گویی در آلبوم خاطره هایش تو چشم های دوم اویی باید همیشه پاک بمانی باید شبیه آینه باشی عاری ز گرد و خاک بمانی از امتداد تو زده بیرون چین خنده های گرم نگاهش بیرون زده ز مرز جنوبت رودی به وقت حسرت و آهش وقتی که اشک می رسد آری دیگر تو اعتبار نداری پس می زند تو را ز نگاهش تن می دهد به دیدن تاری خودنویسی بودی و خیلی ابهت داشتی جای مخصوصی کنار تمبر رو پاکت داشتی می نشستی لای انگشتان دستی آشنا در نوشتن روی خط بسیار دقت داشتی چک نویس نامه ها همواره با خودکار بود خط خطی با تو نمی شد کرد قیمت داشتی کودکی آمد سراغت دور از چشم همه توی دست کوچکش احساس غربت داشتی روی میز و دفتر و دیوار او خط می کشید زان خطوط درهم و آشفته وحشت داشتی دست های او به خون نیلی ات آلوده بود در دلت از هرچه بود و هست نفرت داشتی جوهرت خالی شد آخر پرت گشتی زیر تخت تو کجا با این سکوت تیره نسبت داشتی چند روزی هست زیر تختی اما هیچکس با خودش حتی نمی گوید که غیبت داشتی سرخوش از فقدان تو خودکار جولان می دهد کاش با خودکار مقداری رفاقت داشتی غم نخور جارو می آید زود می یابد تو را باز می گردی به روزی که ابهت داشتی سر تا به قدم همه شعاریم ای دوست بر مرکب ادعا سواریم ای دوست آدم نشده داد "انا الحق" داریم منصور نگشته پای داریم ای دوست
Design By : Pichak |