کوچ سرخ
سخنم را غزل بسی تنگ است چه کنم بی تفاوتی ننگ است روزگاریست در تمام جهان گوشه گوشه پر از دف جنگ است روزگاریست سخت و جانفرسا روزگاریست که ستم منگ است رد پایش همیشه بی ترتیب به گمانم که پای او لنگ است هر دمی در لباس تازه خود گوییا اژدهای صدرنگ است رفت و بر گشت او منظم نیست بی خبر از نظام آونگ است پاسخش بوده گاه تیر و کمان گاه در درست بچه ها سنگ است گاه فریاد بی نهایتمان از دل کو چه های شب رنگ است می دهیمش شکست می دانم قدرت ما هزارها هنگ است کوچه های پر از خطا و فریب عاقبت بر دل ستم تنگ است تا زمان بود و بو ده این بوده است ظالمان را حنای بیرنگ است گفتند اینکه کوچه سیه پوش اوست کیست گفتم که وصف دختر خورشید ساده نیست قربان دست کوچک آن دختری که نرم می بست زخم های پدر را و می گریست قربان آن نگاه که می گشت گاه گاه در خاطرات تار پی مادری که نیست قربان رد مشک بر آن شانه نحیف قربان پینه ای که بر آن دست ساده زیست رفتی و در وداع تو محراب نوحه خواند رفتی و در فراق تو مسجد بسی گریست هم بی قرار زمزمه ات سنگ آسیاب هم تشنه نماز شبت خانه ی گلیست در بغض چاه زخم صدایی نهفته است در بغض چاه زمزمه حضرت علی است بالله که شهر بی تو مرا حبس می شود ای فاطمه بدون تو دنیای من تهی است از اشک تو ضمیر کسانی معذب است از خطبه تو قامت تلبیس منحنی است زینب به کربلا همه پژواک مادر است پیداست این عقیله صفت از تبار کیست اینجا زبان قاصر ما لال می شود تاب سکوت هم که نداریم چاره چیست نام تو درتلاطم ابیات گنگ من روحی بزرگ در جسد شعر الکنی است ما بر مزار خالی خود گریه می کنیم بر کوزه ای که بر لب دریای تو تهی است ده قرن وچار می گذرد از فراق تو داغی ولی ودیعه چو داغ تو تازه نیست
نمی دانم که باد در گوساله پیچید یا شیطان ضجه زد که دلها ترسید و پاها لرزید می دانم که ساده نبودند ،ساده طلب بو دند سیب ایمان دور بود و گوساله نزدیک می دانم که در خت هارون استوار می نگریست و سامری گوشه ای می خندید نمی دانم که ایمان چقدر رنگ باخت و هارون چقدر پژمرد لیک می دانم که موسی آمد و موسی آمدنی است
امروز هم مباهله است و طلوع حق جنگی میان آدم مخلوق از علق قومی گرفته سمت یمین و پر از یقین قومی گرفته سمت شِمال و ز جنس کین قومی صدای رهبر خود را شنیده اند پا از گلیم بازی دنیا بریده اند قومی رسول خویش به ذلت کشیده اند پیراهن برادر خود را دریده اند هان ای امام امت و رمز نجات ما اقرا ندای رحمت و بنما صراط ما اقرا که پایه های یقین گردد استوار آرام و مطمئن شود این قلب بی فرار اقرا دوباره آیه سرخ مباهله پایان پذیرد این ستم و این مجادله اقرا که گوشها عطشی بینهایت اند دل های ما همیشه به سوی ولایت اند اقرا که سخت ناشنوا گشته گوششان خاموش گشته شعله به فانوس هوششان اقرا که خسته گشته دگر چشم انتظار در آرزوی دیدن گرد سم سوار *** ای رهبر تفلبی قوم خود پرست محکوم سالهای اسارت ضعیف پست محبوس آن ستاره شش گوشه ای پلید بنگر دوباره حق به دل تیرتان خلید هر چند می کشید به دامان مرگمان آتش زبانه می کشد از شاخ و برگمان ما انتظار را به وراثت کشیده ایم طعم وصال را به شهادت چشیده ایم چیزی که هست آمدن اوست می رسد این را نوید داده به ما دوست می رسد ای آفتاب آمدنی مژده رسول بیرون بیا که شاد شود دیده رسول قوم صبور و ملتهب و غرق اضطراب این بار هفتمی است که دل بسته بر سراب چون هاجریم خسته و تنها ولی هنوز می گرید از شقاوت و گرما و حرم و سوز طفلی که گریه اش طلب آب می کند با گریه اش سکوت جهان خواب می کند طفلی که تشنگی زده آتش به جان او خیس است چشمه دل و خشک آسمان او طفلی که حسرت است کنون سوی دیده اش آب است آرزوی دل خون تپیده اش اسلام تشنه است و ما تشنه تر از آن دنبال آب و رفع عطش در دل زمان هر سو سراب سبز ظهور تو می دمد دلها و دیده ها به سرو دست می دود چون چشمه ی عزیز و گوارای زمزمی آبی زجان بجوش که لب تر کند دمی لبهای خشک و تشنه و دلهای سوخته چشمان منتظر به ره و جان فروخته بی شک تو نیز منتظرو بی دل و صبور یا در سرای مکه و یا دره های طور در انتظار حکم قیامت نشسته ای یا محو باز کردن دستان بسته ای پس می کنم تمام دم انتظار را زیرا تو نیز منتظری انفجار را کوتاه می کنم سخنم را به یک کلام اسلام تشنه است و ما تشنه قیام باران سیاه فصل سرما زاییده غربت خزان بود چون دست زمین تهی شد از سبز دلتنگ جوانه آسمان بود حالا که زمین پر از بهار است ای ابر سپید نوبت توست شکرانه رحمت الهی امسال به قرعه قسمت توست بر دامن سبزه سر فرود آر تا آمدن تو را بفهمد بر چانه طفل غنچه انگشت بنواز که بشکفد بخندد باران بهار مهربان باش با بلبل خوش نوای قبراق کو چون تو پس از دو فصل دوری بنهاده قدم دو باره در باغ از قطره خود شتاب کم کن بر برگ گلان ببار آرام در فلب شکوفه لانه بگزین چون در که نشسته در صدف رام بنشین به زمین به شیوه رود تا زورق گل برت نشیند شو آینه ای که رخت خود را در چشم تو نسترن ببیند خم کن سر خم خود کمی بیش چون می گذری ز دشت لاله بین کز هوس شراب شبنم بگرفته به آسمان پیاله با زمزمه تو گشته اینک نجوای زمین ترنمی سبز بنشسته به شاخه های پیچک از گریه تو تبسمی سبز من را زمین غریب پریشان صدا کند من را زمان به شیوه پاییز جا کند فهمم نکرد تلخی روزان های و هو باشد که شب به زندگیم اعتنا کند شعرم شبیه گنگی ابیات عاشقی است کس نیست غیر تو که بدان اعتنا کند بگذار یک نفس دل من با تو دم زند بگذار این تپیده سر عقده وا کند یارم تویی چه سود که من ،بگذریم آه از دل مخواه راز مرا بر ملا کند خود گویمت لیاقت من نیست چون تویی تا کی وفا کنی و دل من جفا کند من را بران ز درگهت ای پادشاه حسن خجلت وگرنه زندگیم را فنا کند بر جد مگیر حرف من ای یار آشنا بی تو مرا تمامی من ناسزا کند غیر از تو هیچ حنجره ای نیست کین چنین چون من ملول خسته دلی را صدا کند چون بادبادکی که پر از چاک شاخه هاست مهرت به پشت بام مراشب هوا کند مرهم نیافت سینه ام از مخزن زمین باشد که از خزانه غیبت دوا کند امشب شب هجر است و نگه خواب ندارد
دوری ز حرم را دل من تاب ندارد
ره می برم از شمس شب و روز خراسان
تا شهر شب تیره که مهتاب ندارد
پرواز کبوتر فقط از صحن تو زیباست
فواره به دور از حرمت آب ندارد
در شان تو دربار شهان کوخ شبان است
سردار تو را کاخ شهان تاب ندارد
خورشید یقینت همه جا شعله بر افروخت
حتی به دل گبر که محراب ندارد
آیینه حق هستی و انوار تو جاریست
شیطان ز شرار سخنت خواب ندارد
از یمن ملائک حرمت رنگ بهشت است
ایران چو ضریحت گهری ناب ندارد
بردم ز حریمت به جفا کفتر دل را
کنج قفس سینه ولی تاب ندارد
دلتنگ هوای حرمت بر قفس تنگ
خود می زند و طاقت این قاب ندارد
من می روم اما نگهم مات ضریح است
من می روم اما نگهم خواب ندارد
Design By : Pichak |