سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























کوچ سرخ

«بسمه تعالی
بفرمائید اگر دوستان مایل‌اند، این مطلع را بسازند
خطاب به جانبازِ شهید:

رندانه آخر ربودی جامی ز خمخانه‌ی دل
خونین چو برگ شقایق، رنگین چو افسانه‌ی دل»

به طمع اینکه جزو دوستان رهبری باشیم :

رندانه آخر ربودی جامی زخمخانه دل
خونین چو برگ شقایق رنگین چو افسانه دل

زخم تو چون جام مجنون در دست لیلی، چه زیباست
بشکسته و برگزیده مقبول جانانه دل

تا چون سیاوش درآیی از آتش فتنه بیرون
 جام بلا سر کشیدی در بزم شاهانه دل

مرغان بی پر رها و بالت کبوتر به زنجیر
انان پی مشتی ارزن تو در پی دانه دل

این شهر شهری شلوغ است درگیر سرنا و بوق است
در گوش مردم دروغ است اسرار مستانه دل

حالا تو پر می زنی با بال و پر ی تکه تکه
بیزار از این شهر خاکی مجذوب کاشانه دل

تابوت زخمی قدیمی بر دوش مردم سوار است
ای صید دیرینه بشتاب صیاد در انتظار است

اشعار دیگر دوستان را می توانید در آدرس زیر ببینید:

matroohe.blogfa.com

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/16ساعت 9:15 صبح توسط فاطمه موسی نظرات ( ) |

زندگی برای ما یعنی

   به گاه خنده گریستن،

       وبه گاه گریه اشک نهفتن،

               ما هیچگاه آیینه احساس خویش نبودیم.


نوشته شده در دوشنبه 90/4/13ساعت 12:15 عصر توسط فاطمه موسی نظرات ( ) |

کس نمی داند چه شد سوی حرا امشب

یا چه می گوید محمد با خدا امشب

یا که جبریل از کدامین عشق نازل شد

وز چه دنیایی محمد شد جدا امشب

ماه شاهد بود از غاری که ساکت بود

در دل ایمان رسید اوج صدا امشب

صخره های غار می گویند ما دیدیم

اوج عشق و عاشقی را با خدا امشب

ای پرستو های عاشق در حریم دوست

گوییا که می وزد باد صبا امشب

آی غار شب گرفته باز گو ما را

از طنین نغمه های یا خدا امشب

غار می گوید که او بود و فراموشی

غرقه در نام خوش آهنگ خدا امشب

لیک ناگه کوه لرزید و به گوش آمد

بانگ اقرا یا محمد در فضا امشب

سخت می لرزید من خواندن نمی دانم

بوی رحمت می وزید اندر هوا امشب

بانگ آمد هر چه می گویم بگو وآنگه

با هراسی خواند آیات خدا امشب

تا ابد حک شد درونم وحی اول، لیک

نشنود جز گوش جان از این نوا امشب

صبح خواهد شد و او در شهر خواهد رفت

 با چراغی بر گرفته از هدی امشب


نوشته شده در پنج شنبه 90/4/9ساعت 12:8 صبح توسط فاطمه موسی نظرات ( ) |

سرت را پایین انداخته ای

راه می روی

با مشعلی در دست.

دو را در دو ضرب می کنی

طوری که به

              چهار و

                     چهل و

                            چهار صد برسی.

نور تمام می شود

می ایستی

با گامی معلق.

مستی حساب و کتاب از سرت می پرد.

سر بالا می گیری

ملتمسانه پی نوری می گردی

         رعدی پیش پایت را روشن می کند

                                  تا پرتگاه تنها یک گام فاصله داری.

 

 

پ .ن :

 آنان کسانی هستند که (هدایت) را به (گمراهی) فروختهاند، و (این) تجارت آنها سودی نداده، و هدایت نیافتهاند.آنان همانند کسی هستند که آتشی افروخته (تا در بیابان تاریک، راه خود را پیدا کند)، ولی هنگامی که آتش اطراف او را روشن ساخت، خداوند (طوفانی میفرستد و) آن را خاموش میکند، و در تاریکیهای وحشتناکی که چشم کار نمیکند، آنها را رها میسازد.

                                                                                                       سوره بقره آیات 16 و17
             


نوشته شده در دوشنبه 90/4/6ساعت 12:51 صبح توسط فاطمه موسی نظرات ( ) |


Design By : Pichak